این روزهای ما روزهای خوبیه پر از شلوغی پر از کار...
دهه فجر و این وسط کار ما خبرنگارا بیشتر از مسئولینه واسه این که هر اداره ای فقط کارای خودشو افتتاح می کنه ولی ما خبرنگارا باید به همه اداره ها سر بزنیم و همه مراسما رو پوشش بدیم .
عملا شبا عین ی جنازه می رسم خونه صبح ساعت 7 سرویس خبرنگارا از جلوی استانداری حرکت می کنه و خدا داند که ساعت چند مارو می رسونه خونه...
تازه بعدش سختی کار ما شروع میشه این که بعد از اون همه کار و ساعت کاری زیاد باید بشینی و خبرای اون روز رو تنظیم کنی واقعا اکثرا شبا با 12 دارم کار می کنم.
روزهای سختی دارم . خیلی سخت........از نظر کاری می گم وگرنه که همه چیز خوبه.
ی گل فروشی نزدیک خونه مون هست که از دست ماها عاصی شده هر روز یا من ی سر بهش می زنم یا وحید .....
اینو گفتم که بدونید زندگی عاشقانه ای داریم . اما امروز باید برم آزمایشگاه جواب ی سری آزمایش رو بگیرم که بهم بگه می تون بچه دار بشم یا نه؟ دوستای گلم برام دعا کنید شما که می دونید من چقدر بچه دوست دارم چند وقت پیش که اتفاقی رفتم دکتر گفت ی مشکل جدی دارم و باید خیلی زود واسه بچه دار شدن اقدام کنم البته اگه جواب آزمایشام خوب باشه.....
وحید اصلا براش مهم نیست میگه ما که بالاخره قراره بچه دار شیم چرا ریسک کنیم اگه الان از نظر جسمی توانشوداری همین الان مهم اینه که ما خوشبخت باشیم.
البته ما الان تو سال دوم زندگی مون هستیم زوده ولی خب خیلی هم زود نیست.
دیگه این که واسه خواهر شوهر کوچیکه خواستگار اومده ایشاللله که خوشبخت بشه البته دختر خوشگلیه و کلی خواستگار داره اما این یکی یکمی جدی شده واسه این که پدر شوهر من اصلا اجازه خواستگاری به کسی نمی ده و اگه داده یعنی ماجرا جدیه...
و این که امروز میرم واسه وحید ی چیزایی واسه ولن سفارش بدم.
راستی چهارشنبه سالگرد مامان بزرگ عزیزمه همونی که هنوز هم بعد از یک سال با اومدن اسمش اشکم جاری میشه همون که همه زندگی ما بود.... تو همین وبلاگ گفته بودم که مریضه براش دعا کنید...
باید برم ی لباس مشکی بخرم البته نه کلا مشکلی ولی خب کل فامیل جمع می شن می خوام ی لباس خوب تنم باشه.
بچه ها من از بچگی هام همیشه فکر میکردم سال 94 مامان میشم اما خب تو این چند سال کلا برنامه جدی ای نداشتم تا این که این مسئله پیش اومد من عاشششششششششششششقه کائناتم .
بچه ها من مطمئنم هر چی که بهش فکر کنم رو به دست میارم.
مثلا چند تا مثال براتون بزنم
دفتر ما توی محله خیلی خوب و آروم تو قزوینه و من که اون جا کار میکردم وقتی از اون محل رد میشدم و سر کار می رفتم یا مثلا سوپری به همه می گفتم تو این ساختمون ساکنیم هیچ وقت نمی گفتم این جا کار می کنم با همه همسایه ها آشنا شده بودم تا این که پارسال خیلی اتفاقی با ی قیمت باور نکردنی وقتی رئیسم داشت اون جا رو تحویل می داد کرایه کردم.
یا این که من ی مانتو واسه امسالم کشیده بودم که شبیه اونو بدوزم اون وقت همین چند روز پیش ی جائی همون مانتویی رو که ایده ذهن خودم بود رو دیدم که با قیمت استثنائی یعنی 35 تومن خریدم حتی وحید هم هنگ کرده بود که من چند ماهه بدون این که بدونم ی همچین مانتویی وجود داره بهش فکر کردم و جذبش کردم.
کلا تو همه چیز همین طوریه و فکر کنم ماجرای بچه هم به همین قضیه ربط داره و این که من از بچگی اسم دو قلو واسه بچم انتخاب می کردم و دکتر بهم گفت آدمایی شبیه من اکثرا دوقلو زا هستند.امیدوارم این یکی هم به واقعیت بپیونده....
واییییییییییییییییی چقدر حرفای بی ربط گفتم... ولی دلم برای همه تون تنگ شده ببخشید سرم خیلی شلوغه
نظرات شما عزیزان: